جوهر که ز ايزدش همي نامد ياد | | تا چند مرا پردهي کژ خواهي داد |
از مرگ به يک تپانچه در خاک افتاد | | وز مرتبه آفتاب را بار نداد |
با هرکه زبان چرخ رازي بگشاد | | احسنت اي مرگ هرگزت مرگ مباد |
زان داد سخن همي بنتوانم داد | | چون پاي نداشت پاي تا سر بنهاد |
گر دوست مرا به کام دشمن دارد | | کابستن رازهابنتواند زاد |
گو دار کزين جفا فراوان بيش است | | يا خسته دل و سوخته خرمن دارد |
بيننده که چشم عاقبتبين دارد | | آن منت غم که بر دل من دارد |
تا جان دارم به دست برخواهم داشت | | مي خوردن و مست خفتن آيين دارد |
باد سحري گذر به کويت دارد | | تلخي که مزاج جان شيرين دارد |
در پيرهن غنچه نميگنجد گل | | زان بوي بنفشهزار مويت دارد |
دل گرچه غمت ز جان نهان ميدارد | | از شادي آنکه رنگ رويت دارد |
جان بيتو کنون فراق تن ميطلبيد | | اشکم همه خرده در ميان ميدارد |
صد پرده شبي فلک ز من بردارد | | دل بيتو کنون ماتم جان ميدارد |
ار دست شب و روز به شب بگريزد | | تا روز چو شب زپرده بيرون آرد |
گر يک شبه وصل بتم آواز آرد | | هر کس که چو روز من شبي بگذارد |
صد روز ارين که ميگذارم بدهم | | يکساله فراقش فلک آغاز آرد |
نه دل ز وصال تو نشاني دارد | | گر دور فلک از آن شبي باز آرد |
بيچاره تنم همه جهان داشت به تو | | نه جان ز فراق تو اماني دارد |
شب رايت مشک رنگ بر کيوان برد | | واکنون به هزار حيله جاني دارد |
اي روي تو روز وصل تو کشتي نوح | | تقدير بدم نامه بر طوفان برد |
دل در غم تو گر به مثل جان نبرد | | انصاف بده بيتو به سر بتوان برد؟ |
زان ميترسم که عمر کوتاه دلم | | سر در نارد به صبر و فرمان نبرد |
ور غم سختست شادکامي ز کجا | | اين درد دراز را به پايان نبرد |
از روي سپيدهدم برافکند نقاب | | اين دل چو شب جواني و راحت و تاب |
اي بس که بجويي و نيابيش به خواب | | بيدار شو اين باقي شب را درياب |
هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب | | هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب |
کاريست وراي شاهد و شعر و شراب | | اي دل تو عنان ز شاهدان نيز بتاب |
در خواب شبي بر آتشم ريزد آب | | زان روي که روز وصل آن در خوشاب |
کاخر شبي آن روز ببينم در خواب | | با دل همه روزم اين سوئالست و جواب |
دشمنام ترا طال بقا بود جواب | | آن شد که به نزديک من اي در خوشاب |
بر آتش من زد سخن سرد تو آب | | جانا پس از اين نبيني اين نيز به خواب |
بر تابش آفتاب رايت غالب | | بوطالب نعمه اي سپهرت طالب |
بهتر ز تو گوهري علي بوطالب | | در دور زمانه يادگاري نگذاشت |
باشد همه جزو کل خود را طالب | | هرچند که بر جزو بود کل غالب |
بوطالب نعمه از علي بوطالب | | جزويست که کل خويش را ماند راست |
چون رحمت ايزد همه خلقت طالب | | اي گوهر تو بر آفرينش غالب |
فرزند تو و هر دو علي بوطالب | | از جملهي اولاد نبي چون تو کراست |
بس روز طرب که ديدم از وصل لبت | | بس شب که به روز بردم اندر طلبت |
کاي روز وصال يار خوش باد شبت | | رفتي و کنون روز و شب اين ميگويم |
کز قوت حکايتي کند خرسندت | | با بخل بود به غايتي پيوندت |
تا نشخور شير ميکند فرزندت | | وينک ز بلاي بخل تو ده سالست |
صبر آمد و گفت خون غم خواهم ريخت | | دل باز چو بر دام غم عشق آويخت |
از دست غم آخر به تک پاي گريخت | | بس برنامد که دامن اندر دندان |
قوتم ز لب شکر فروشت بادا | | پيوسته حديث من به گوشت بادا |
شرمت بادا وليک نوشت بادا | | بيمن چو شراب ناب گيري در دست |
وي وعدهي وصل غايتي نيست ترا | | اي هجر مگر نهايتي نيست ترا |
کشتي و جز اين کفايتي نيست ترا | | اي عشق مرا به صد هزاران زاري |
نه عقل به کام دل رساند ما را | | نه صبر به گوشهاي نشاند ما را |
کو مرگ که زين باز رهاند ما را | | چون يار ز پيش ميبراند ما را |
تا بنمايد عمود رازي بچه را | | آورد زري عماد رازي بچه را |
بردار کند چنان که غازي بچه را | | رازي بچه هر شبي عمادالدين را |
دستي بزند به شادماني دل ما | | گفتم که به پايان رسد اين درد و عنا |
اي سغبهي آنانکه نميجويندت | | دل گفت کدام صبر ما را و چه کام |
نوبت چو به ما رسيد توسن گشتي | | شهري و دهي ز دور ميبويندت |
همواره چو بخت خود جواني بادت | | اي آن و از آن بتر که ميگويندت |
اي مايهي زندگاني از نعمت تو | | چون دولت خويش کامراني بادت |
اي گشته ضمير چون بهشت از يادت | | اين شربت آب زندگاني بادت |
اي روز جهان مبارک از دولت تو | | انگيخته دولت جهان دل شادت |
سياره به خدمت سپرد خاک درت | | روز نو و سال نو مبارک بادت |
شد هر دو جهان به بندگي تو مقر | | خورشيد که باشد که بود تاج سرت |
گفتند که گل چمن به يکبار آراست | | چونان که به بندگي جد و پدرت |
گل گفت که با او نبود کارم راست | | برخاست و کليد باغ و کاشانه بخواست |
در کوي تو هيچ کار من ناشده راست | | داني چه گلابخانه را راه کجاست |
واخر به دلت گذر کند چون بروم | | ايام به کين خواستن من برخاست |
دوشينه شب ارچه جانم از رنج بکاست | | کان دلشده کي رفت و چگونهست و کجاست |
بربوي عيادت تو امشب همه شب | | چون تو به عيادت آمدي رنج رواست |
در وصل تو عزم دل من روز نخست | | ز ايزد به دعا درد همي خواهم خواست |
کي دانستم که بعد از آن عزم درست | | آن بود که عمر با تو بگذارم چست |
آتش به سفال برنهادي ز نخست | | آن روز به خواب شب همي بايد جست |
با اين همه باد کبر کاندر سر تست | | پس با خاکم به در برون رفتي چست |
از آب سبو کي آيدم با تو درست | | از آب سبو کي آيدم با تو درست |
پر بود و نبود آز را بر وي دست | | دستم که به گوهر قناعت پيوست |
روز دگرش غيرت همت بشکست | | با دست طمع مگر شبي عهدي بست |
. . . | | \N |
افتاد بهار پيش بزم تو ز دست | | اي عهد تو عيد کامراني پيوست |
بر گردن عيد هيچ پيرايه نبست | | زيبندهتر از مجلس تو دست بهار |
عدل پدرت سلسلها کرد درست | | جدت ورق زمانه از جور بشست |
هان تا چه کني که نوبت دولت تست | | اي بر تو قباي جاهشان آمد چست |
بر دامن دل که گرد ننشست نشست | | هجري که به روز غم مبادا دل و دست |
دردا که ازو درد دلي ماند به دست | | وصلي که چو دل به دست بودي پيوست |
عمريست که دل در طلب صحبت تست | | جانا به تن شکسته و عزم درست |
در صبر زد آن دست کز اميد بشست | | وامروز که نوميد شد از وصل تو چست |
تير تو به ناوک قضا ماند چست | | اي شاه ز قدرتي که در بازوي تست |
پيکان دوم بر سر سوفار نخست | | ورنه که نشاند اين چنين چابک و چست |
تا خرمن من به باد بردادي چست | | با موزه به آب در دويدي به نخست |
خاکش بر سر که او نه خاک در تست | | چون تيز شد آتش دلم گشتي سست |
بيچاره دلم به ماتم جان بنشست | | کار تنم از دست دلم رفت ز دست |
سازم همه اين بود که در کار شکست | | جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست |
وز دولت و اقبال شهي کسب تراست | | اي شاه جهان ملک جهان حسب تراست |
فردا خوارزم و صدهزار اسب تراست | | امروز به يک حمله هزار اسب بگير |
جان گفت که دل رفت وزين غمکده رست | | دل در خم آن زلف معنبر بنشست |
مسکين چو به لب رسيد پايش بشکست | | من هم پي دل روم به هر حال که هست |
با دست و دلت بحر و فلک ناقص و پست | | بوطالب نعمه اي گشادهدل و دست |
جز نام پيمبري دگر جملهت هست | | هر زيور کان خداي بر جد تو بست |
اين بار به دامن تو خواهم زد دست | | اي صبر ز دست دل معشوقهپرست |
واندر سر زلف يار ساکن بنشست | | کو باز مرا بر آتش دل بنشاند |
گفتم به شکوفه وعده بود اين آن هست | | دي ميشد و از شکوفه شاخي در دست |
نشنيدي که هرچه بشکفت نه بست | | برگشت و به طعنه گفت اي عشوهپرست |
هرچند که بشکست مرا هيچ نبست | | از حادثهاي که هرچه زو گويم هست |
آوردهام آن شکسته ليکن هم دست | | گفتند شکستهاي به دست آور دست |
کز من اثري نماند جز باد به دست | | دي با تو چنان شدم به يک خاست و نشست |
کان دلشده زنده هست گويند که هست | | از شرم بميرم ار بپرسي فردا |
گفتم عجبا و جاي اين معني هست | | گفتند که شعر تو ملک داشت به دست |
من اصل و به بيم در ز جيحون پيوست | | او فرع و چنان دلير در بحر نشست |
اي بس دل سرگشتهي غمکش که تراست | | در سايهي آن زلف مشوش که تراست |
دور از دل من زهي دل خوش که تراست | | ميبر دل و مي ده غم و فارغ ميرو |
چون استر بد لايق داو افتادست | | کون خر ملک ريش گاو افتادست |
چون از پس راء عمرو واو افتادست | | در صدر وزارتت که در عشق زرست |
کس نيست که او حديث احسان کردست | | تا حادثه قصد آل عمران کردست |
کو همچو کسانش روي پنهان کردست | | احسان ز کسان بوالحسن بود مگر |
گر ملک چو تو خدايگاني ديدست | | شاها به خدايي که ترا بگزيدست |
روزان بگرفتست و شبان بخشيدست | | الا تو که بودست که صد باره جهان |
بر چهرهي آفتاب و مه خنديدست | | آن چهره که هرکه وصف او بشنيدست |
بر ماه تمام کس مه نو ديدست | | ماه نو عيد ديدهام دوش بدو |
از زير کله روي به کس ننمودست | | زلف تو از آن دم که دلم بربودست |
کز جملهي عاشقان چشمت بودست | | مانا به حکايت از لبت بشنودست |
کلک تو گرهگشاي بند قدرست | | فرمان تو بر جهان قضاي دگرست |
توقيع برو ابوالمعالي عمرست | | هر نامه که در نظم امور بشرست |
واندر هر گوشه غمگساري دگرست | | در هر طرفي اگرچه ياري دگرست |
معشوقه تويي و عشق کاري دگرست | | در سر ز غمت مرا خماري دگرست |
رخسار تو ماه آسماني دگرست | | ديدار تو در جهان جهاني دگرست |
ما را غم تو به نقد جاني دگرست | | گر جان بشود رواست اندر غم تو |
کارم چو سر زلف تو زير و زبرست | | چون حسن تو رنج من به عالم سمرست |
ناديدن تو ز هرچه ديدم بترست | | ديدم ز غمت بسي جفاها ليکن |
با عزم تو آب تيغ فتح آميزست | | با راي تو صبح ملک بيگه خيزست |
جمشيد نشان و کيقباد انگيزست | | چون خواجه توان گفت کسي را که به حکم |
جان در غم تو بر سر کار خويش است | | دل بر سر عهد استوار خويش است |
الا غم تو که بر قرار خويش است | | از دل هوس هر دو جهانم برخاست |
تاييد تو دين و ملک را يار بس است | | عدل تو زمانه را نگهدار بس است |
تا هست جهان کلک تو بر کار بس است | | چون کار جهان کلک تو ميدارد راست |
با بربط و با ناي و دف و چنگ خوشست | | دل در هوس شراب گلرنگ خوشست |
روزي فراخم از در تنگ خوشست | | روزي ز کس فراخ نيکو نبود |
آن طرفه که از جهانيان پنهانست | | آن چيست که مقصود جهاني آنست |
آن به که چنان بود که بتوان دانست | | در دانش عقل و جان و تن حيرانست |
اين صبر هوس پختن بيپايانست | | با دل گفتم چو يار بي فرمانست |
هم پختن اين هوس که نتوان دانست | | دل گفت نفس مزن که تدبير آنست |
شادي به غم توام ز غم افزونست | | با آنکه دلم در غم هجرت خونست |
هجرانش چنين است وصالش چونست | | انديشه کنم هر شب و گويم يارب |
پالود به خون و زين غمم دل خونست | | پايي که ز بند عالمي بيرونست |
کاي دست خوش زمانه پايت چونست | | اي تاج سر زمانه آخر کم ازين |
يا از تو مرا چه درد روزافزونست | | گر شرح نميدهم که حالم چونست |
با اين لب خندان چه دل پر خونست | | پيداست چو روز نزد هرکس که مرا |
نزديک تو جز حديث نان افسانهست | | تا خرمن آز را دلت پيمانهست |
در سنبلهي سپهر اگر يک دانهست | | خوشباش که يک نيمه مرا در خانهست |
دردي که ز من جان بستاند اين است | | عشقي که همه عمر بماند اين است |
وان شب که به روزم نرساند اين است | | کاري که کسش چاره نداند اين است |
زيرا که مرا حريفکي افتاده است | | از تو طمعم يکي صراحي باده است |
زيرا که مرا وعده به مستي داده است | | چون مست شود مرا بخواهد دادن |
بنشست و به هايهاي بر من بگريست | | هجران تو دوش چون به من درنگريست |
تا چند به جان ديگران خواهي زيست | | گريان بر وصل شد که تدبيرم چيست |
ميرفت و دگرباره قفا مينگريست | | ميآمد و از ديدهي ما مينگريست |
يا از سر مرحمت به ما مينگريست | | با جلوهي خويشتن خوشش ميآمد |
با سينهي پاره پاره ميبايد زيست | | از وصل تو بر کناره ميبايد زيست |
بيجان به هزار چاره ميبايد زيست | | بيدل به هزار حيله ميبايد بود |
زان در کرمش تکلف و منت نيست | | بوطالب نعمه طالب نعمت نيست |
جز وي ز پيمبريست آن همت نيست | | در همت او هر دو جهان مختصرست |
رايي که نه راي تو برو مشکل نيست | | پايي که نه در هواي تو در گل نيست |
در عالم عشق جز غمت حاصل نيست | | القصه ز هرچه نام شادي دارد |
آنکس که ازو خزينت از مال تهيست | | اي شاه نجيب کفشگر داني کيست |
سگ داند و کفشگر که در انبان چيست | | سيمت ز کل حبه طلب ورنه ازو |
در دست تو يک درد مرا مرهم نيست | | پاي تو اگرچه در وفا محکم نيست |
دل بيغم دار کز تو دل بيغم نيست | | با اين همه از غمت گزيرم هم نيست |
تا کي گيرم کسي به جاي تو که نيست | | تا چند طلب کنم وفاي تو که نيست |
اي جان جهان به خاکپاي تو که نيست | | گفتي که ترا جان و جهان جز من نيست |
چون من به هنر کس اندر اقليمي نيست | | گر درخور قدر همتم سيمي نيست |
چونان که ز نان استدنم بيمي نيست | | عيبي نبود گر فلکم سيم نداد |
بازيچهي غمزهاش پيمان شکنيست | | اي دل يارت که سر به سر کبر و منيست |
با خويشتن آي اين چه بيخويشتنيست | | سوداي لب چنين کسي نتوان پخت |
زير لگد فراق پستيم ز دوست | | تا دست اميد ما شکستيم ز دوست |
چون ما به چنين روز نشستيم ز دوست | | دشمن به دعاي شب چرا برخيزد |
در دور فلک نو ستمي بايد هست | | هردم ز تو گر تازه غمي بايد هست |
اين بس نبود کانچ نميبايد هست | | در عشق تو گرچه ايچ ميبايد هست |
مسکين دل من اميد بهبود نداشت | | چون آتش سوداي تو جز دود نداشت |
چون بخت نبود کوششم سود نداشت | | در جستن وصل تو بسي کوشيدم |
نه نقش عيادت تو بر آب نگاشت | | گر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت |
بيماري چون تويي توان ديد نداشت | | تقصير از آن کرد که چشمي که بدان |
وز بهر تو پيوند جهاني بگذاشت | | اندوه تو چون دلم به شادي انگاشت |
دايم ز وفاش باز نتواني داشت | | گيرم ز جفاش باز نتواني برد |
آخر ز وفاش باز نتواني داشت | | اندوه تو چون دلم به شادي نگذاشت |
من تخم وفاداري تو خواهم کاشت | | هرچند ز تو بجز جفا حاصل نيست |
تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت | | دلبر ز وفا و مهر يکسر بگذشت |
بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت | | چون ديد کزو قدم بر آتش دارم |
در نعمت و ناز ديدمش برميگشت | | محنتزدهاي که کلبهاي داشت به دشت |
بو طالب نعمه دي بر اين دشت گذشت | | گفتمش که گنج يافتي گفتا نه |
وان مايه که کردمي بدان سود گذشت | | عمري که تر و خشک من آن بود گذشت |
پس چون شب وصل دلبران زود گذشت | | افسوس که روز بيغمي دير رسيد |
جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت | | با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت |
با او به محقري سخن نتوان گفت | | دل گفت مضايقت مکن زود بده |
گل ديده پر آب کرد از باران گفت | | با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت |
بنماي گلي که ريختن را نشکفت | | آري نتوان گرفت با گيتي جفت |
بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت | | چشمم ز غمت به هر عقيقي که بسفت |
اشکم به زبان حال با خلق بگفت | | رازي که دلم ز جان همي داشت نهفت |
آن کيست کزو فراغت خويش نيافت | | سلطان که جهان جواد ازو بيش نيافت |
صد باره جهان بگشت و درويش نيافت | | در دولت او عامل اموال زکات |
عهدي که خريدم از جهان دمدمه رفت | | عيشي که نمودم از جواني همه رفت |
وين سبزهي عاريت رها کن رمه رفت | | هين اي بز لنگ آفرينش بشتاب |
سرو چمن ملک بپيراست برفت | | سلطان که جهان به عدل آراست برفت |
کژ را به کژان داد و ره راست برفت | | چون کژ رويي بديد از دور فلک |
بنياد نظام عالم خاک برفت | | حامي جهان ز جور افلاک برفت |
او رفت و سعادت از جهان پاک برفت | | آن زهر زمانه را چو ترياک برفت |
وان عهد و وفا به باد برداد و برفت | | معشوق مرا عهد من از ياد برفت |
آتش به من اندر زد و چون باد برفت | | پايم به حيل ببست و آزاد برفت |
حورا صفت و فرشتهخو بود برفت | | آن بت که به انصاف نکو بود برفت |
آرايش جانم همه او بود برفت | | آسايش عمرم همه او داشت ببرد |
غمهاي مرا به غمزه بفزود برفت | | دلبر چو دلم به عشوه بربود برفت |
آتش به من اندر زد و چون دود برفت | | بس دير به دست آمد و بس زود برفت |
چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفت | | چون با غم عشق تو دلم ساز گرفت |
هجران تو اين مهم به جان باز گرفت | | تو دست به خون ريختنم رنجه مدار |
عالم به خمار نرگس مست گرفت | | آن بت که دلم به زلف چون شست گرفت |
زين تيشه که آن نگار بردست گرفت | | بس دل که کنون به قهر در پاي آورد |
جز غمزهي آن نرگس مستت نگرفت | | اي دل بخر آن زلف که دستت نگرفت |
از پاي درآمدي و دستت نگرفت | | مي لاف زدي که صبر دستم گيرد |
زاري و فغان و لابه هم درنگرفت | | با يار مرا زور و ستم درنگرفت |
تدبير درم کنم که دم درنگرفت | | از شعر ترم چو سنگ نم درنگرفت |
وز چهرهي گل روي زمين حور گرفت | | از شعلهي لاله جهان نور گرفت |
بستان صفت مجلس دستور گرفت | | صحرا سلب بزم ملکشه پوشيد |
هر هفت در افتيم به هفتاد آگفت | | از گردش اين هفت مخالف بر هفت |
تا کي غم عالمي که چون رفتي رفت | | مي ده که چو گل جوانيم در گل خفت |
جزويست قيامت از نبرد حشمت | | اي روزي خصم پيش خورد حشمت |
انباشته شد جمله ز گرد حشمت | | انديشهي پل مکن که جيحون شاها |
بيدار چو نرگسم به گرد کويت | | تا روز به شب چو سوسنم بيرويت |
مانند گل دو رويه رو بر رويت | | چون لاله شوم سوختهدل گر بنهم |
راحي به کفت کزو خجل گردد روح | | عمري بادت کزو به رشک آيد نوح |
صبح همه روزهات ضامن به صبوح | | شام همه شبهات به صبح آبستن |
يک روز نرفت راه دلجويي چرخ | | عمري جگرم خورد ز بدخويي چرخ |
با زهره گرفتست مرا گويي چرخ | | آورد و به دست جور مريخم داد |
وز بخت که بندي ز اميدم نگشاد | | از چرخ که کامي به مرادم ننهاد |
پيروز شه طغان تکين باقي باد | | پيروز شه طغان تکين دادم داد |
با خاک درت ستاره آميخته باد | | با قدر تو آب آسمان ريخته باد |
خورشيد ازو به مويي آويخته باد | | گر کم کند از سر تو يک موي فلک |
نابوده ز روزگار خود روزي شاد | | دادم به اميد روزگاري بر باد |
چونان که ز روزگار بستانم داد | | زان ميترسم که روزگارم نبود |
در زلف زره بيکنفت تاب مباد | | در چشمهي تيغ بيکفت آب مباد |
در آب فسرده آتش ناب مباد | | بيياد مبارک تو در دست ملوک |
يک دم ز غم تو بيدم سرد مباد | | هرگز دلم از وفاي تو فرد مباد |
پس يک نفس از درد تو بيدرد مباد | | گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد |
تا حشر سعود را قران بيتو مباد | | اي شاه زمين دور زمان بيتو مباد |
مقصود جهان تويي جهان بيتو مباد | | آسايش جان ز تست جان بيتو مباد |
عشق تو مرا به خيره گمراهي داد | | حسن تو مرا ز نيکوان شاهي داد |
عشق تو مرا به خيره گمراهي داد | | از راستيام نخواهي آگاهي داد |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}